فراموش کن فراموش کردن را

گنجشک ها، به قصد خودکشی می پرند، بال زدن ها غیر ارادیست

فراموش کن فراموش کردن را

گنجشک ها، به قصد خودکشی می پرند، بال زدن ها غیر ارادیست

33-تکرار

آرزوهایم بر باد رفت،

یا شاید از یاد رفت.

تکرار بی واژه دقایقِ نامأنوسم؛

سر به زانوی شرم گذاشته،

از خود بریده و به قفا برگشته.

مرگ به زندگی‌ام خراب آمد،

آباد رفت.

پرواز سرد هوای سپیدبال

از چله گاه زمستان؛

سرما به مغز استخوان دلم هم نفوذ کرد.

در شهر بی چراغ، بی روزن

خانه به خانه به دنبال آشنا

"و در که باز شد، من از هجوم حقیقت"(1)

دلم گرفت.

چشم ها خشکیده از انکار فراق،

بر لبش ذکر مدام

که نمرده‌ست هنوز،

قامت سرو چو بید،

دست ها خوشه انگور سیاهی که کمی پیر شده،

کنت هم تیر شده،

آینه توی اتاق

حسرت دست نوازش به دلش

تیره و تار شده،

اصلا این خانه امید دلم

بر سر صاحبش آوار شده.

هر روز خورشید فراموش می کند

و هر شب خدایان یادش می اندازند

شهر نفرین شده آفتاب نمی خواهد.


فروردین 97


(1): و در که باز شد من از هجوم حقیقت به خاک افتادم. سهراب سپهری

32- برای آنان که از نومیدی مینویسند

حال که نومیدی را به من هدیه می دهی

گوش بسپار

به آواز چکاوک ها

به صدای نی لبک چوپان پیر

به ترنم رودسار

به پژواک فریادهای کوهنوردان.

----------------------------------

چگونه میتوان از دخترکی
با چشمان سیاه

موهای طلایی

لبان سرخ

و بختی سپید

که لی لی کنان

به دنبال میشی میکند

چشم پوشید؟

---------------------------

چگونه میتوان

از زنگ صدای او

وقتی برایم از باران
شعر میخواند

وقتی مرا به نام کوچکم صدا میکند

چشم پوشید؟!

---------------------------

نومیدی اگر گرانبهاترین دارایی توست

پس آن را در صندوق دلت نگاه دار

و اگر بهتر از آن هبه ای داری

آن را ببخش.


اردیبهشتماه 95

31- مرا به نام کوچکم صدا زد

مرا
به نام کوچکم صدا زد

آنکه برایم هدیه ای آورده بود

همچون افسانه ها

صندوقچه ای پر از نور

--------------------------------------

چه کسی می ستاید 

آوار خورشید را

بر سر بیابان

یا آوار باران را

بر سر سیل زدگان؟!

--------------------------------------

هراس من از تشنگی نبود، آبان

هراسم از سرمای تنهایی نبود، آذر

دلم مهر تو را کم داشت مهربان

----------------------------------------

چند قطره باران برای بیابان بس است

چند قطره مهربانی برای دلهای غمزده

چند قطره نور برای تاریکی


فروردینماه 95

30- شعر

تو را دیدم
در خنده های مادر
در چشمک پدر بزرگ
تو را دیدم در چشمان پدر
که بی تحرک به تو نگاه می کرد
تو را دیدم در آواز سیره ای

در شکوه بهار

و آنگاه ایمان اوردم
-------------------

تورا گم کردم
در شور نوجوانی
در لذت و عصیان

در اندام های دخترکی که میرقصید
و تمام جهان را به مبارزه می طلبید

تو را گم کردم

وقتی سهمم از تمام این هیچ بزرگ
هیچ بود

-----------------

از تو دور شدم
تا انتهای فلسفه و شعر
تا درک حسی عمیق از دوری تو

تا لمس، تا لمس دوری تو
از تو دور شدم
از تو فرار کردم

------------

و آنگاه دوباره ایمان آوردم

به خورشیدی که

در دورترین نقطه

آنقدر روشن بود و گرم

که گویی در آغوشت میکشد

دوباره ایمان آوردم و تمام این داستان را

در شعری خلاصه کردم

تا تو را ببینم.

فروردینماه 95

29- شک

بایستم در غروب
مغرور از آفرینش شک
و آنگاه بلرزم از درد
---------------------------
آتش بکشم شهر را
و ستایش کنم نسیان را
و آرام آرام بسوزم
---------------------------
دستانم را در خانه بگذارم
تا شاید اولین تجربه ات باشد
در آغوش بی آغوشی کز کردن
--------------------------
و بنویسم هزار بار
و بنویسم هزار بار
و پاک کنم هزاران بار

فروردینماه 95

28- بهاریه

می شود عاشق بود
و از معشوق حذرکرد

می شود مومن بود
و از خدا گذر کرد

می شود صیاد بود
و چشم بر صید بست

می شودقلاش بود

و کافر و مست

اما نمی شود شاعر بود
و به بهار
فکر نکرد.

27- یکم و شعرهای احمدی / دوم و شعرهای بیکل

ترسم از این نیست
که نتوانم کلمات شایسته را
برای گفتن دوستت دارم
پیدا کنم،
ترسم از این است
که انقدر گنگ باشد،
انگار "دالی"
از روی شعرهای "احمدرضا احمدی"
تصویری کشیده
و
کور مادرزادی به تماشا نشسته...
حتی می توانم با صدای نحیف و خش دارم کنار بیایم،
و اگر گنجشک ها همراهی کنند
برایت آوازی بخوانم
شاید همچون "سمفونی 9 بتهوون"
اما با شعرهای "بیکل"...

دیماه 94

26- احتمال

یا الزایمر گرفته

پنجره ی اتاقم را فراموش کرده

اصلا جیک جیک را فراموش کرده...

-------------------------------

یا جفت گرفته

سرگرم معاشقه است

و انگار نه انگار

یک نفر

اینجا

منتظر شنیدن صدایش است...

-------------------------------

یا مرده...

-------------------------------

یا

شاید

من مرده ام و اصلا حواسم نیست...


آذرماه 94

25-آه تنهایی

لعنت به تنهایی

وقتی شاخه های کوچکش را

دور خنده هایم

دور لحظه هایم

دور تو...

آه تو...

برای من از قصه ها

افسانه ها

و عشق...
آه عشق...

کنار تو تا رویش دوباره ی جوانه ها

تا رسیدن صبح

تا زوال تنهایی...
آه تنهایی...

لعنت به تنهایی.


آذرماه 94

24- میم حاء میم

ما به این شعرها عادت کردیم آقا،

ما به تکاندن برف از روی کلاهتان ،

ما به صدای جیر جیر کفش هایتان ،

ما به ماهی های بی تاب حوض چشمتان،

ما به شعرهایتان عادت کردیم آقا...

-------------------------------

مردی که برای پرندگان

شعر می گفت

و آن ها با منقار های کوچکشان

کلمه کلمه ی شعرها را

از زمین بر میداشتند

و به جوجه هایشان می دادند،

او تمام پرندگان را شاعر کرد.

-------------------------------

تاریخ می گوید

و تو نیز تکرار کن

شعری که آن هزار و سیصد و هشتاد و هشت پرنده

بر سر مزارش می خواندند

هم صدا با تنه های استوار درختان بید

و تمام اقاقی ها و بنفشه ها

و حتی با تمام گربه های خاکستری شهر...

------------------------------

"آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن..."*


* احمد شاملو


آذرماه 94

23- برگ ها

پاییز جان!

چقدرِ دیگر مانده؟

چقدر باید بریزد؟

چقدر باید زیر پا له شود؟

چقدر باید به گوشه ای جارو شود؟

صحبت از برگ هاست؛

یا شاید

اشکی،

قلبی،

خاطره ای...


آبانماه 94

22- مجتبی

مجتبی

قَسَمَت می دهم

به شاخه هایی که

قبل از اینکه شکوفه بدهند

دستی بازیگوش میشکندشان،

به مادرهایی که

فرزندانشان را

هیچ گاه نمی بینند،

به شعرهایی که خوانده نشده

مچاله می شوند...

آه مجتبی

قَسَمَت می دهم

به سرخی گونه های

پسرک دعا فروش میدان اول،

به کافه های دنج میدان دوم،

به تنهایی میدان سوم...

آه مجتبی

قَسَمَت می دهم

به سیگارهای

تا بن سوخته مان،

به هق هق پشت خنده هایمان،

به تپش های بی رمق مان پشت پنجره...

قَسَمَت می دهم نروی...

گام برندار...

بایست...

آه مجتبی

قسمت می دهم

به ارتفاع

به

س

ق

و

ط

به پرواز...


آبانماه 94

21- زمستانه

امان از دل ساده ی ما

وقتی کلاه و شال گردنمان را

به آدم برفی می دهیم؛

امان از دل ساده ی ما

وقتی برای گنجشک هایی که

از سرما می لرزند

دانه در برف می ریزیم؛

آه

امان از دل ساده ی من

وقتی با سرمای نیرنگین پاییز

زمستانه هایم را آغاز می کنم.


مهرماه 94

20- ردپا

به رد پایت در برف
خیره می شوم

شاید

کفش هایت را
برعکس پوشیده ای.


مهرماه 94

19- گلایل

آتش
بی وقفه می بارید
در اتاقم
سیل به راه افتاده بود
-------------------------------
فریاد میزدم
صدایم

درست در میانه آتش

گم می شد
-----------------------------

نزدیکتر آمدی

تا صدایم را

بشنوی

----------------------------

آتش باران
بند آمد

از دیوارهای اتاقم

گلایل می رویید

تو

خاکستر شده بودی

در هوا معلق.


مردادماه 94

18- شهره شهر

آقا

چقدر قیافه تان آشناست

شما قبلا

عاشق نبوده اید؟!

---------------------

کنت چرا؟!

شما 

عاشق بوده اید

باید بهمن بکشید 

یا تیر.

---------------------

فقط و فقط

قهوه ترک داریم

از لج شما*

که عاشق بوده اید.

--------------------

شما 

هنوز زنده اید؟!

مگر

عاشق نبوده اید؟!


* "این پدر سوخته هی قهوه چرا می ریزد؟! / قهوه ترک چرا از لج ما می ریزد؟!" شهراد میدری

مردادماه 94

17- طناب

طنابی که

به دور گلویش

پیچیدی...

-------------------

طنابی که

به دور گلویت

پیچیدم...

------------------

طنابی که

به دور گلویم 

می پیچد...

------------------

طناب ها

دنباله دارند 

و غیر قابل پیش بینی.


مردادماه 94

16- پایان

فوتبال تمام شد

هر تیم با یک گل 

به رختکن رفت

تو اما هنوز

در آغوشم هستی

.................................

سریال تمام شد

قاتل همانی بود

که از اول حدس زده بودی

به زندان رفت

تو اما هنوز 

در آغوشم هستی

...............................

مسابقه تمام شد

مردی که موهای پرپشت داشت

برنده شد

با سکه های طلا

به خانه رفت

تو اما هنوز

در آغوشم هستی

..............................

روز تمام شد

خورشید تمام شد

تلویزیون تمام شد

قرص هایم

چند رو ز است تمام شده است

من به داروخانه می روم

تو اما هنوز

در آغوشم هستی


مردادماه 94

15- بوف کور

تصمیمت را گرفته ای
"بمیرم هم

اینجا نمی مانم"

..................................

لیوان

ناخودآگاه

در دستم

تکه تکه می شود.

................................

تسلیم می شوم

چاقو را

در قلبت فرو می کنم

...............................

آماده باش

چمدان را آوردم

بوف کور را هم دوباره خواندم.


مردادماه 94

14- مرد، مرگ، آرامش

سیگار و

 ابرهای  بی قانون

سیگار و

 ترس های بی علت

سیگار و

 مرد، مرگ، آرامش

سیگار و

 آرزوی کمی غفلت

..........................................

همه ی شهر
عاشقم شده اند

همه ی شهر
جز تو مجبورند

همه ی شهر
خیره به مردی...

همه ی شهر
یک جنازه ی کورند

.........................................

تب بالا
سقوط از بام و

تب بالا
و پاره ای هذیان

تب بالا
 و قرص اعصاب و

تب بالا
کنار یک چمدان

.......................................

خار در چشم
دود این سیگار

خار در چشم
مرد تنها بود

خار در چشم
این تب بالا

خار در چشم 

قصه ی ما بود


تیرماه 1394